|
25 / 4 / 1393برچسب:مطالب عاشقانه,اشعار عاشقانه,مجموعه اشعار نیکی فیروز کوهی,برگزیده اشعار, :: 1:47 :: نويسنده : ☼admin)suzy)
چای میریزد ... و یک قطار از سیاهی چشمانش بیرون میزند از لای انگشتانش از کنار استکان از میان پنجره از پیچ کوچه میگذرد دور میشود و دورتر و در دورترین نقطه به جایی میرسد که شاید پشتِ پنجره یکی به یاد او چای میریزد "نیکی فیروزکوهی" . . .
می توانم همین فردا صبح از خواب بیدار شوم و بمیرم خوشبخت بمیرم من امشب در آغوش تو یک عمر زندگی کرده ام و خوشبخت بود ام " نیکی فیروزکوهی" . . .
و لحظه ی رسیدن عشق در شقیقه هایم در چشم هایم در قلبم در جانم در میان دست هایم فواره زد و تو هنوز در آغوشم نبودی سر به نیست باد "تردید" که هر بار در شقیقه هایت در چشم هایت در قلبت در جانت حتی میان دستهایت فوران میکند تا تو در آغوشِ من نباشی " نیکی فیروزکوهی" . . .
در گیسوانش هزار اسبِ وحشی به هزار سؤ رم میکنند دو چشمِ آتش بارش به مسلخ میبرند صلحِ خفته در نگاهِ پر آرزوی مرا و دستانش آه ... دستانش نوازش گرِ بی دریغِ روحِ عریانِ یک غریبه ی خسته تعادلِ محض است جاودانه شدن در گلوگاهِ حضورِ سرکشی که پناهت میدهد تا ویران کند تو را به روزِ عشق ... " نیکی فیروزکوهی" . . .
گاهی باید رفت و آنچه ماندنی ست را جا گذاشت مثل یاد ، مثل خاطره ، مثل لبخند ... رفتنت ماندنی می شود وقتی که باید بروی ، بروی و ماندنت رفتنی می شود وقتی که نباید بمانی ، بمانی " نیکی فیروزکوهی" . . .
من به این انتظار اکتفا نمی کنم تو را از این شهر از شب از این فاصلههای ممتد پس خواهم گرفت تو خواهی آمد بگذار هیاهوی جادهها کرّ کند گوش بودنهایمان را بگذار شبهای کش دار تنهایی خودش را بکشد به رخ گریههای بی کسی بگذار دیوارها به بلندای سکوت این خانه قد بکشند بگذار این تخت هیچ خوابِ خوشی برای ما نبیند بگذار یک شهر با درهای بستهاش مرا ناامید کند من رویای خوش آمدنت را آلوده به هیچ فریب غم انگیری نمیکنم برای من تو هرگز نرفته ای " نیکی فیروزکوهی" . . .
آدمها میدوند تا مبادا دیر برسند همیشه اتوبوسی قطاری هواپیمایی همیشه وسیله ای هست که دلیلِ نرسیدن میشو د اگر آدمها ندوند همیشه بهانه ای هست برای دل کندن آدم ها میدانند جایی ... کسی ... کسانی ... منتظرند آدم ها میدوند تا انتظار رنگِ تازه تری بگیرد من ... اما ... همیشه میایستم همیشه برای هر مسافری دست تکان میدهم غریبه ها نه بهانهای دارند برای دویدن نه جایی برای رسیدن غریبه ها .... فقط دست تکان میدهند " نیکی فیروزکوهی" . . .
درگیرم درگیرِ غربتِ کوچه هایی که نشانی از کودکی هایم در آن نیست درگیرِ یک شهر ، به این بزرگی که هیچ جایش ، جایِ من نیست درگیرِ یک خانه ، پر از خاطره که حتی یکیش یادِ من نیست درگیر یک تخت ، که بعد اینهمه سال اندازه ی تنِ خسته ام نیست درگیرِ آسمانِ پشتِ پنجرهام که حتی ماهش با ماهِ من یکی نیست درگیر شعرهایی از حال و روزِ خودم که هرچه مینویسم ، باز کامل نیست درگیرِ آدم گوشه گیری ، که جز عینکِ سیاهش هیچ چیزش شکلِ من نیست درگیرِ دنیایی که خود ساخته ام خود کرده را هم که تدبیری نیست " نیکی فیروزکوهی" . . .
خانه های سفید، روی تپ ههای سبز را دوست دارم در این خانه ها زنی با پیراهنی بلند پله ها را بالا میرود و مردی مستِ بوی چمن دستانش را پر از جرعه های آب میکند و کودکی با پاهای برهنه می دود تا آویزانِ دامان زنی شود که دستانِ مردش بوی آب و چمن میدهد خانه های سفید هر شب در بسترِ سبزِ خود، خواب میبینند که خوشبختند... " نیکی فیروزکوهی" . . .
آهسته تر برو! این راه برای ابرازِ این احساس بسیار کوتاهست " نیکی فیروزکوهی" . . .
با دو تا چشمِ گردِ سیاه نگاهم می کنند آدم ها خیابان ها دیوار ها درخت ها سیم ها کلاغ ها تمام هفته من با آنها حرف میزنم شعر میخوانم خاطره تعریف میکنم و آنها با چشمانِ سیاهِ گردشان در سکوت نگاهم می کنند جمعه که می شود من گوشهای مینشینم آنها برایم حرف میزند شعر میخوانند خاطره تعریف می کنند و من با دو چشمِ گردِ سیاه در سکوت نگاهشان میکنم کجایی تو ؟... " نیکی فیروزکوهی" . . .
با من دوباره از خودم بگو دستت را چنان بر شانهام بگذار تا فکرِ هیچ گریزی از سرِ کفشهایم نگذرد این ترس این ترسِ از گناه را از من بگیر بگو دنیا چشمهایش را ببندد تا لحظه ای آدمی باشم بی وحشت از خودش صبورم کن همه میدانند هراس بوی بهانه ندارد سینه ات که از تپیدن پر شود ماری را میمانی چنبره زده بر حضوری رنگ پریده، با دو حدقه ی بی چشم چنان گرسنه که با خورد شدن استخوانهای خودش هم مهربان میشود همه میدانند چقدر تعبیرِ آرامش حیاتی ست برای کسی که چنان بی محابا از پناهِ مادر گریخته کسی که چنان بی پروا از تعصبِ دنیا لغزیده است " نیکی فیروزکوهی" . . .
خسته تر از من ... سایه ام زانو میزند کنارِ گریزهای من افسوس میخورد رنج میبرد صبوری میکند با کسی که بودن را به خودش و به سایهای که زانو میزند کنارش بدهکار است " نیکی فیروزکوهی" . . .
بی قرارم مثلِ آن وقت ها که دنیایِ من تو بودی برایت شعر میگفتم بیتابِ من شو مثلِ آن وقت ها که دنیایت شعری میشد که شاعرش، من بودم... " نیکی فیروزکوهی" . . .
و یکی از همین روزها پی میبریم که زیر گنبدهای کبودِ ما غیر از خدا هرگز کسی نبوده نیست و نخواهد بود و آن روز مثل ابر گریه نکن مثلِ ببر نعره کن بگذار دنیا بداند که ما در این روزگار تنها بودیم تنها هستیم و تنها خواهیم ماند " نیکی فیروزکوهی" . . .
غریب ما هستیم در سرزمینی که حتی خانه هم پناهی نیست کوچهها پر از نیرنگ آدمهای دورنگ آدمهای چند رنگ نفس میکشیم از وهم نفس نمیکشیم از ترس نه اعتمادی نه اعتقادی غریب شده ایم در این مرز و بوم " نیکی فیروزکوهی" . . .
خيال کنيم همه گفتني ها را گفته ايم ديدني ها را ديده ايم راه ها را رفته ايم خيال کنيم رسيده ايم خيال کنيم همه را دوست داشته ايم همگان ما را دوست داشته اند عشق ورزيده ايم بوسيده ايم بوييده ايم لمس کرده ايم خيال کنيم شب داشته ايم روز داشته ايم خيال کنيم کنار دريا غروب داشته ايم خيال کنيم روزگار خوشي داشته ايم خيال کنيم اين خواب ، خوابِ ما اين رويا ، روياي ماست خيال کنيم حالا که ميرويم بدهکار هيچ قلبي هيچ دستِ گرمي خيال کنيم بدهکار هيچ آرزويي نيستيم " نیکی فیروزکوهی" . . .
ثبت کنید شوریدگیِ رفتنم و شوریده وار رفتنم را جز این ... سراغ مرا حتی از خودم هم نگیرید کسی که هرگز زندگی نکرده ... تاریخچهای هم ندارد... " نیکی فیروزکوهی"
نظرات شما عزیزان:
|